FlowerForBlog


توی این مقاله یه کم بحث فلسفی میکنیم و بعد آخر کار من برنامه خودم برای تابستون رو میگم. (روی دکمه نارنجی مقابل برای نمایش ادامه مطلب کلیک کنید.)



10 سال قبل نمیدونستم دبیرستان چیه.

3 سال بعد از خودم و مامان و بابام پرسیدم "یعنی من انقدر بزرگ میشم که بتونم برم دبیرستان؟"

تو راهنمایی به خودم میگفتم "یعنی میشه من برم دبیرستان و اونقدر درس یاد بگیرم؟"

و وقتی رسیدم به دبیرستان "دبیرستان اینه؟! خب، حالا میشه من برم دانشگاه؟"

و این سوال از 3 سال قبل برای من همینطوری مونده؛ ولی با یه کوچولو تغییر "یعنی میشه من یه دانشگاه خوب قبول بشم؟"


همه ما آدما همیشه همینجوری هستیم توی یه شرایطی قرار میگیرم، به یه چیزی علاقه‌مند میشیم و بعد تلاش میکنیم که بهش برسیم یا اینکه پای درخت میشینیم و منتظریم هلو بیفته تو گلومون.(تجربه نشون داده که گروه اول موفق ترن، چون حرکت کرده و بنابراین از خدا برکت گرفتن. اگر فصل اول هندسه یادتون باشه میتونیم از اون به عنوان یه قضیه دو شرطی یاد کنیم) وقتی هم که به اون میرسیم یا موفق میشیم (شیرینی دلچسب که به نظر میرسه هیچوقت رهامون نمیکنه) یا شکست میخوریم (شکست سرد و غمگین که به نظر میرسه هیچوقت رهامون نمیکنه). موقع شکست از خودومن میپرسیم "چرا اینطور شد؟" "آیا میشد اینطور نشه؟" "ای کاش اینطور نمیشد" "ای کاش ار اون راه رفته بودم". ولی مادامی که توی این دنیا هستیم، در 99% مواقع با حقیقت کنار میایم. میخواد تلخ باشه، میخواد شیرین. بعد از یه مدت دیگه انگار نه انگار! (البته اگه به آخرت ایمان دارید بهتره بدونید اونجا نمیشه جبران کرد و به زندگی عادی برگشت، ولی تو این دنیا همیشه راهی برای بازگشت به زندگی و جبران اشتباهات وجود داره). توی یه بازی ویدیویی، یکی از کاراکتر ها بعد از دست دادن بهترین رفیقش یه حرف خیلی قشنگی زد :

...Things happen, Then we move on

شاید به نظر برسه که فقط برای حوادث تلخه، ولی برای اتفاقای خوب هم کاملا صدق میکنه. به عبارت دیگه move  on همیشه وجود داره، حداقل اینطور به نظر میرسه.

این میتونه مسئله وجود فراز و نشیب رو در زندگی توجیه کنه.

پس هیچ کسی همیشه شاد ویا غمگین نمیمونه، بلکه انسان ها در لحظه زندگی میکنن. دوست دارن اتفاقای خوب در لحظه براشون بیفته. ممکنه یادآوری اتفاقات گذشته خوش‌آیند یا تلخ باشه ولی اون هم بدلیل نیاز انسان به شادی یا حتی غم در لحظه است. بله! غم! غم و گریه میتونه به روح انسان (مادامی که در این دنیا هست و از قوانین اون پیروی میکنه) ثبات بده. ولی نه به این معنی که آدم باید همیشه غمگین یا شاد باشه. جهان آخرت رو هم من نبودم که خبردار باشم!

حتی تفکر نسبت به آینده و برنامه‎‌ریزی هم برای اینه که آدم در اون لحظه ای که در آینده قرار داره شاد باشه، یا غمگین.(یا احساسات دیگه inside-out ای!)


سال تحصیلی یازدهم من و دوستام تموم شد. به عبارت دیگه اگه توی امتحانای نهایی نمره خوبی گرفته باشیم دیپلم گرفتیم و باید مهر امسال وارد پیش دانشگاهی بشیم.


چه زود گذشت... انگار همین پریروز بود که با بچه های سال اول دبستان سر اینکه "مامان کی صبحونه خوش‌مزه تری درست کرده" بحث و جدل میکردیم؛ درحالیکه پریروز بحث ما تفاوت شیوه بلاغی و عادی در نوشتن زندگی‌نامه ها بود!

11 سال گذشت! با همین سرعت! الآن 17 سالمه. مثل پرسش های اول مقاله و سالها قبل از خودم میپرسم "11 سال دیگه کجا هستم؟" "آیا من دانشگاه خوب قبول میشم؟" "نمره لیسانسم چند خواهد بود؟" "آیا اصلا لیسانس میگیرم؟" "میشه تا دکتری پیش برم؟" "اصلا چه رشته دانشگاهی رو انتخاب میکنم؟" "آیا هدفم واقعا درسته؟"

ولی مهم نیست. من هدفم رو میدونم و با توکل به خدا در جهتش تلاش میکنم و میدونم و مطمئنم همونطور که در بچگی آرزوی رسیدن به دبیرستان رو داشتم و بهش رسیدم، به هدفم هم میرسم. (البته هدف من شغل یا چیزی تو این مایه ها نیست... به خودم مربوطه! :) )


مسئله آخر که به کنکور ربط داره : (و بعدش میریم سراغ برنامه‌م برای تابستون)

بزارید یه سوال طرح کنیم "من مثل هر فرد دیگه ای کنکور میدم؛ ولی من برای چی کنکور میدم؟" این سوال با "من چطوری کنکور میدم" یا "نتیجه من در کنکور چه خواهد بود". وقتی که آدم میدونه برای چی باید چه کاری  رو انجام بده، کارش خیلی راحت تره. شاید حتی پاسخش به پرسش "آیا اصلا این راه رو باید برم" عوض بشه. یه جورایی "اصلا هدفت چیه؟" وقتی جواب به این پرسش رو پیدا کنیم، اون وقت مسیر رو پیدا میکنی.

بزارید یه مثال بزنم : 

            حسن میخواد بره کوه و اون رو بگرده. اما راه رو بلد نیست، کسی هم نیست که ازش بپرسه(اگه هم بود نمیپرسید، چون خیلی مغروره! و از اینکه هی بهش میگن این کار رو از این راه بکن خسته شده). ولی فکر سفرش رو کرده. یه کوله از وسایل و غذا و لباس های پشمی و گرم و کلی پتو و وسایل کوهنوردی هست و راه میفته که بره. ولی چند روز بعد جسدش نزدیکی های بندرعباس پیدا میشه! چرا؟! چون مسیر رو بلد نبوده.(میتونید قلی رو هم در نظر بگیرید که با شلوارک و زیرپوش اشتباهی میرفته قله دماوند!)


خب، این پایان این بحث فلسفی بود! امیدوارم مفید بوده باشه!



بگذریم!(بریم سراغ بحث اصلی! یعنی تابستون اومده ها!)


مثل هر دانش‌آموز کنکوری دیگه بعد از امتحانات دیپلم به مدت یه هفته به خودم استراحت میدم. + این یه هفته بهترین فرصت برای من هست تا برنامه‌ها و هدف هام رو مرور کنم و برنامه‌ریزی تابستون رو انجام بدم. بعد از اون وارد درس و مشق میشم و شروع به مرور کردن درس های سال سوم میکنم؛ خودم رو برای کلاس های تابستونه تقویتی زیر نظر مدرسه آماده میکنم و طبق برنامه خودم برای آزمون های تابستانه یکی از موسسات (که خودش اندازه یه مقاله دیگه مطلب داره) آماده میکنم تا برای سال چهارم و کنکور آماده بشم.

اما اینکه فقط درسی شد! گوش کردن به موسیقی در بعضی اوقات، طراحی با فوتوشاپ و کرل دراو، یادگیری بازی‌سازی با یونیتی به جای فقط بازی کردن، خود بازی کردن و شرکت در کنفرانس های مختلف از جمله TGC و Tedxو وبلاگ‌نویسی از تفریحات من توی این دوران هست.





برای همگی آرزوی موفقیت دارم.